نوشته شده توسط : ساسان.ع دي جي ال تن

نمی دانم تا کی می توانم

دست خطم را شبیه این فونت ها کنم

یا احساسم را شبیه این شعر ها...این حرف ها

نمی دانم...

نمی دانم تا کی می توانم

دم از هوایی بزنم که ابری نبود

دم از فصلی بزنم که پاییز نبود

دم از تویی بزنم که هیچ وقت..

هیچ وقت عاشق نبود

نمی دانم تا کی می توانم

مرد ِ ته فنجان م را

شبیه تو فرض کنم...



این سطرها شعر نیست

این سطرها حرف نیست

این دختر نشسته رو به روی ِ تو

هیچ وقت شبیه من نیست....
 



:: برچسب‌ها: نميدانم ساسان عابديني ,
:: بازدید از این مطلب : 712
|
امتیاز مطلب : 176
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساسان.ع دي جي ال تن

خسته ام ازحرف هـای تکراریخـسته ام ازلبخـــــند اجباری

خسته ام ازبغـــض های بیهوده خسته ام ازغم های نیاسوده

خســته ام ازتلخی شـــــبــــها خســـــته ام ازدیدن رویـــــــا

خســـــته ام بـــــس کشـیـــدم غـــم هـرنـاکـسی



خــــــسته ام بس کـه نـالــــیدم دربـــــی کسی

خسته ام ازقلبـــــهای دردست ها بازیـچــه شد

خـــــــسته ام ازقلب های شـکسـتـه درمان نشده

خســــته ام ازگـــــریــــــــه هــــای زار وزار

خسته ام ای خدا؟چــرامنــونمیرســونی به دیـدار؟


 



:: برچسب‌ها: زندگي ,
:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 249
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساسان.ع دي جي ال تن

دلم را سپردم به بنگاه دنیا



و هی آگهی دادم اینجا و آنجا!



و هر روز...



برای دلم



مشتری آمد و رفت



و هی این و آن



سرسری آمد و رفت



ولی هیچ کس واقعا...



اتاق دلم را تماشا نکرد!



دلم قفل بود...



کسی قفل قلب مرا وا نکرد!



یکی گفت: چرا این اتاق



پر از دود و آه است؟



یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است؟



یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟



و آن دیگری گفت:



و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است؟



و رفتند و بعدش...



دلم ماند بی مشتری!



ومن تازه آن وقت گفتم:



خدایا تو قلب مرا می خری؟؟؟؟



و فردای آن روز



خدا آمد و توی قلبم نشست



و در را به روی همه...پشت خود بست!



و من روی آن در نوشتم:



ببخشید... دیگر،



برای شما جا نداریم!



از این پس به جز او



کسی را نداریم


 



:: برچسب‌ها: عشقولانه ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 228
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساسان.ع دي جي ال تن

پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم
 



:: برچسب‌ها: پاييز عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 753
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ساسان.ع دي جي ال تن

شبی آرام چون دریای بی جنبش
سکوت ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایان می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم


 



:: برچسب‌ها: شب عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 203
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()